اهل دانشگاهم
رشته ام علافیست
جیبهایم خالیست
پدری دارم
حسرتش یک شب خواب
دوستانی همه از دم ناباب
و خدایی که مرا کرده جواب
اهل دانشگاهم
قبله ام استاد است
جانمازم نمره
خوب میفهمم سهم آینده من بیکاریست
من نمیدانم که چرا میگویند
مرد تاجر خوب است و مهندس بیکار
و چرا در وسط سفره ما مدرک نیست
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید
باید از مردم دانا ترسید
باید از قیمت دانش نالید
وبه آنها فهماند
که من اینجا فهم را فهمیدم
من به گور پدر علم و هنر خندیدم
دو هفته پیش مامانم رفته بود اصفهان
وقتی برگشت دریغ از یه دونه گز یا پولکی که برامون آورده باشه!
امروز واسمون مهمون اومده بود،مامانم خونه نبود زنگ زده میگه:
یه چای دم کن،بعد برو توی اتاق من،توی کمد لباسام
پشت چمدون سیاهه یه بالش آبیه اونو بردار!
زیرش یه ملافه ی سبزه،اونم بردار!
زیرش یه ساکِ کوچیکِ قهوه ایه،بازش کن!
توش یه ساک زرشکیه،اونم باز کن!
توی اون ساک زرشکیه لای یه پارچه زرد یه پلاستیک بنفشه!
از توی پلاستیک یه بسته سوهان عسلی بردار با اون چای که دم کردی بذار جلوی مهمونا تا من بیام جاشو دوباره عوض کنم!
حواست باشه دست به گز و پولکی ها بزنی با من طرفی